دیشب برای سالگرد عقدمون غلامرضا گل خریده بود باران مهر تا سوار ماشین شد گل رو برداشت و گفت: بابا مرسی بابایی همیشه برام گل بخر
غلامرضا من
سالگرد ازدواج
مسئول دفتر ثبت
و...
دیشب برا باران مهر قصه چوپان دروغگو رو گفتم بعد گفت حالا من یه قصه میگم
یه نی نی کلاغه بود از مامان بابا آجی داداش دور شده بود قار قار می کرد یه موشک اومد گفت چی شده گفت می خوام برم پیش مامانم اینا موشک گفت ببرمت گفت ببر موشک گفت سوار شو گفت من که نمی خوام بیام موشک گفت الکی گفتی
خندید گفت اره می خوام بیام سوا موشک شد رفت پیش مامانش.قصه ما همین بود
نظزتون چیه فوق العاده نیست قربونش برم
هفته گذشته با باباجون علی اینا(به قول باران مهر) رفتیم سفرشمال
کلی به دخترم خوش گذشت حسابی شنا کرد اسب سواری کرد جنگل دید کباب خورد زیارت رفت توی چادر خوابید مدرسه رفت و...
این عکس روهم رامسر گرفتیم
چند روز پیش فاطمه سادات از کرمان اومده بود پیشمون شاید فقط چند ساعت پیش ما بود ولی تبدیل شد به دوست باران مهر
صبح که دخترم از خواب بیدار شد گفت دوستم کجاست گفتم رفته خونشون گفت بوسش نکردم بعدش گفت مامان من از اون چادر سیاه ها مثل فاطمه میخوام که گل بزنم یه طرفش
دخترم عاشقه مدل روسری و چادر سرکردنش شد
انشاله بانوی آفتاب فاطمه زهرا راهنمای همیشگیه همه دخترا باشه و به برکتش راهنمای گل من.
بشباق تباک ممیشه هوندونه ناخ مماغ شمک ابلو ...