ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
امروز قرار بود هدیه ای رو که همه بچه های کلاس بارانمهر برای خانم مغربی گرفته بودند را با گل و شیرینی چند تا از مامانها ببرن مدرسه و یه جشن کوچک بگیرن. من متاسفانه سرکار بودم. دیشب برای بارانمهر کلی توضیح دادم که یه موقع ناراحت نشه من نیستم. ولی باز موقع خواب با ناراحتی گفت باهات قهرم. دلم گرفت صبح توی دانشگاه ساعت استراحت ها را یکی کردم و به مسئول آموزش قول دادم زودتر از یکساعت برگردم. وقتی رسیدم جشن شروع شده بود و دخترم ناراحت یه گوشه بود با دیدن من چشماش برق زد و لبخند روی لباش اومد. یک ربعی موندم و باید برمیگشتم صورتش رو بوسیدم و گفتم باید برم. ظهر که رفتم دنبالش گفت خیلی خوشحال شدم که اومدی قبلش داشت گریه م میگرفت چون همه مامانها بودند وقتی رفتی هم داشت گریه م میگرفت چون کیک نخورده رفتی