باران مهر امسال با مامانی برای شب قدر اومد مسجد رضوی و خیلی هم دختر گلی بود با اون چادر گل گلی که براش خریدم
البته از نصفه های شب به بعد شیطونی برش غلبه کرد و هی گفت برم پیش باباجون علی و ادامه داد تا آخرش خوابش برد
...
دیشب رفتیم بازارچه خیریه با خاله اکرم و خاله مژگان
باران مهر می خواست عروسک بخره بهش میگم باب اسفنجی بخر میگه نه من پاتریک میخوام از من اصرار باب از اون اصرار پاتریک قشنگتره آخرش من قانع شدم
من نمی دونم این تپل مغز فندوقی کجاش قشنگه آخه
باران مهر شعر آهویی داشتم... رو عوض کرده و اصرار داره منم همینطوری همش براش بخونم:
یه گابه نازی داشتم خیلی دوسش می داشتم گرگه اومد و بردش سرپانشستو خوردش خوب نگهش نداشتم کاشکی اونو می بستم
بعد هم میگه مامان چرا ناراحته چرا گریه می کنه و من توضیح میدم که خوب گرگه گاوش رو خورده و...
امروز چندبار برای نوشیدن سریع چایی لبان کوچکت سوخت و تو چندثانیه یکبار این کار را تکرار کردی مامانی و من هی گفتم صبر کن و تو دوباره...
عزیز دلم می خواهم بنویسم برایت از صبر که زیباترین واژه ماندگار زبان است کودکم صبوری عادت زیباییست که اگر با آن خو بگیری قلبت سرشار از عشق می گردد و سختیها برایت آسان. نور چشمانم می دانم که اکنون صبر برای تو سخت ترین کار دنیاست و مفهومش برای تو جز ممانعت از انجام کار دلخواهت چیزی نیست ولی مادر صبورت چنان معجزه هایی از آن دیده است که آرامش اولین فایده اش است. صبر برای هرکس یا هرچیز یعنی من آنچنان عاشقت هستم که حاضرم لحظات بسیاری را منتظر زمان مناسب بمانم...