ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
امروز باران مهر داشت توی اتاقش رو تخت بازی میکرد منو بابایی هم توی سالن بودیم. بابایی هرچی صداش کرد جواب نداد . رفت توی اتاق بارانمهر نبود. همه جارو گشت و فریاد زد عصمت نیستش. آخرین بار کی دیدیش؟گفتم ده دقیقه پیش. همه جا روگشتیم و صداش میکردیم. اولش مطمئن بودم قایم شده ولی بعداز یه مدت ترسیدم. بابایی هم دستپاچه شده بود و با استرس میگفت نیست عصمت نیستش . مطمئن بودم بیرون نرفته چون کنار ور نشسته بودیم. یه لحظه واقعا مغزم از کار افتاد و باخودم گفتم نکنه یه کسی از پنجره اومده تو و بردتش. حتی به فضایی ها هم فکر کردم.فقط اشک میریختم. خنده داره ولی واقعیت داره. ممکنه ادم تویه یه لحظه منطق ایمان یا هرچیزی رو که بهش باور داره رو از دست بده. ار آخرین فریادی که بابایی از روی ناامیدی زد یهو صدای خنده ی بارانمهر بلند شد. پشت میز آرایش من رفته بود و صندلی رو هم کشیده بود داخل. صدای خندش قطع نمیشد. چندبار محکم زدم روی دستش بغلش کردم و گریه و خنده.
تقصیر بابایی هم بود بس که بهم استرس وارد کرد عقلم رو از دست دادم خخخخح.