باران مهر

باران مهر

قلب مامان و بابا تنها به عشق تو می تپد دخترم باران مهر
باران مهر

باران مهر

قلب مامان و بابا تنها به عشق تو می تپد دخترم باران مهر

تجربه سینما

سه شنبه گذشته با بارانمهر و مامانی رفتیم بیرون بارانمهر کلی اصرار کرد بریم سینما. بهش گفتم فیلم طول میکشه حوصلت سر میره قبول نکرد. از ساعت 7ونیم بلیط گرفتیم سینما ساحل برا سانس 9 فیلم به وقت 5 عصر مهران مدیری مجبور شدیم توی چهارباغ یکساعتی رو سپری کنیم. تجربه اولین سینما براش فوق العاده بود الکی میخندید گفت حتما از این ذرت ها تویه پاکت باید بگیریم تو فیلما مردم میرن سینما از اینا میخورن. وقتی چراغا خاموش شد اولش ترسید. آرزو کرد یه بچه جلوش بشینه چون نمیتونست خیلی توب ببینه البته ارزوش براورده شد آقاهه قدش کوتاه بود. تویه صحنه های خنده دار اینقد خنیدی که همه بهمون نگاه میکردند. وقتی فهمید سقف اینجا رو بابایی درست کرده بلند به همه گفت خانمها و آقایان توجه کنید اینجا را باباجون من شوهر این خانم درست کرده. عالی و ولی خنده دار بود.

خارج از کشور

امروز تویه یه برنامه یه خانمی داشت از زندگیش توی آلمان تعریف میکرد یکساعتی باهم نشستیم و فیلم رو دیدیم کلی جاهای خوشگل رفت و کیف کرد اخر برنامه گفت امیدوارم از دیدن زندگی من لذت برده باشید یهو بارانمهر گفت شما داری لذت میبری ما کجا لذت ببریم. خخخخ

بعد بابایی میگه خوب ماهم تو رو بزرگ تر شدی میفرستیم خارج برای درس و موسیقی بارانمهر گفت مامان هم بیاد. بابایی گفت باید برامون دعوت نامه بفرستی. باران مهر گفت خوب همین الان براتون کارت دعوت ها رو درست میکنم. بعد یکم فکر کرد گفت نه اگه حالا درست کنم کجا بزارم گم میشن تا اون موقع. خخخخخ همون بعدا براتون درست میکنم.خخخخ

پیانو

بازانمهر کلاس پیانو رو با خانم مدرسی شروع کرد. فعلا که خیلی بهش خوش میگذره چون هفته ای دو روز خاله ستاره رو میبینه . هم فلوت هم پیانو. امیدوارم دختر کوچولوی ما به موزیسین فوق العاده بشه.

قایم موشک

امروز باران مهر داشت توی اتاقش رو تخت بازی میکرد منو بابایی هم توی سالن  بودیم. بابایی هرچی صداش کرد جواب نداد . رفت توی اتاق بارانمهر نبود. همه جارو گشت و فریاد زد عصمت نیستش. آخرین بار کی دیدیش؟گفتم ده دقیقه پیش. همه جا روگشتیم و صداش میکردیم. اولش مطمئن بودم قایم شده ولی بعداز یه مدت ترسیدم. بابایی هم دستپاچه شده بود و با استرس میگفت نیست عصمت نیستش . مطمئن بودم بیرون نرفته چون کنار ور نشسته بودیم. یه لحظه واقعا مغزم از کار افتاد و باخودم گفتم نکنه یه کسی از پنجره اومده تو و بردتش. حتی به فضایی ها هم فکر کردم.فقط اشک میریختم. خنده داره ولی واقعیت داره. ممکنه ادم تویه یه لحظه منطق ایمان یا هرچیزی رو  که بهش باور داره رو از دست بده. ار آخرین فریادی که بابایی از روی ناامیدی زد یهو صدای خنده ی بارانمهر بلند شد. پشت میز آرایش من رفته بود و صندلی رو هم کشیده بود داخل. صدای خندش قطع نمیشد. چندبار محکم زدم روی دستش بغلش کردم و گریه و خنده. 

تقصیر بابایی هم بود بس که بهم استرس وارد کرد عقلم رو از دست دادم خخخخح. 

تواد 5 سالگی

امروز تولد گل مابود صبحی میگفت تولدم نیست چون برف نیومده. ظهر بابایی با یه شاخه گل رفت دم مدرسه دنبالش و من هم تادر رو باز کرد با برف شادی ازش استقبال کردم. کلی خندید.